سکندر چو نامه به مادر نوشت


بجز (خبر) نامهٔ موعظت در نوشت،

به یاران زبان نصیحت گشاد


به هر سینه گنجی ودیعت نهاد

وصیت چنین کرد با حاضران


که: «ای از جهالت تهی خاطران

چو بر داغ هجران من دل نهید


تن ناتوانم به محمل نهید،

گذارید دستم برون از کفن!


کنید آشکارش بر مرد و زن!

ز حالم دم نامرادی زنید!


به هر مرز و بوم این منادی زنید!

که: این دست، دستی ست کز عز و جاه


ربود از سر تاجداران کلاه

کلید کرم بود در مشت او


نگین خلافت در انگشت او

ز شیر فلک، قوت پنجه یافت


قوی بازوان را بسی پنجه تافت

ز حشمت زبردست هر دست بود


همه دست ها پیش او پست بود

ز نقد گدایی و شاهنشهی


ز عالم کند رحلت اینک تهی

چو بحرش به کف نیست جز باد هیچ،


چه امکان ز وی این سفر را بسیچ؟

چو ز اول تو را مادر دهر زاد


بجز دست خالی ت چیزی نداد

ازین ورطه چون پای بیرون نهی،


بود زاد راه تو دست تهی

مکن در میان دست خود را گرو!


به چیزی که گویند: بگذار و رو!

بده هر چه داری! که این دادن است


که از خویشتن بند بگشادن است